تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند بستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در، اینچنین که تو بستی


گَرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکیب و صبر ندارم بریز خونم و رستی


هر آن کَسَت که ببیند روا بوَد که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد