جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

سلام

امشب تولدمه و یک سال دیگه از عمرم گذشت و هیچ کار مثبتی تو زندگیم نکردم!
همه شب تولدشون خوشحالن، من بیشتر دلم میگیره...!
به قول یکی از بچه ها دیوانه ام دیگه..!
نمیدونم والا چی بگم ولی ...!
بگذریم!
اصلا چی میگم من؟؟؟

حالا به مناسبت این شب فرخنده یه بیت شعر میذارم:


مغزم قفل کرده هیچ شعری یادم نمیاد ببخشید!

من میکوشم که غمهایم را غرق کنم

اما بیشرف ها یاد گرفته اند که شنا کنند!!!

کارگران مشغول کار بودند،.. و پیچی را که( تـــــو ) از آن می‌آیی . . . اضافه آوردند!